اثر ادبی داستانی، یک خاطره واقعی
انتقام از مادر، اثر ادبی خاطره واقعی نادرشاه نظری است که بهقلم او نوشته شده و در آپریل 2021م، در شبکههای اجتماعی منتشر شد. این داستان مورد استقبال طرفداران ادبیات فارسی زبانان قرار گرفت و زهرا مهرجویی، گوینده کتاب صوتی در ایران، آنرا به صوتی تبدیل کرد. فایل صوتی انتقام از مادر، به خوانش صدای جذاب و زیبای زهرا مهرجویی، در یوتیوب موجود است.
نام شخصیت داستان در اول «احمد» بود، ولی اکنون بهنام شخصیت واقعی داستان (نادرشاه) تغییر داده شد.
متن کامل انتقام از مادر:
انتقام از مادر
خاطرهای از: نادرشاه نظری.
– من از کجا بدانم که او دوستم دارد، ولی ازم فرار میکند؟ او بیست سال مدام مرا از خودش میراند، ولی تو میگویی دوستم دارد؟ عجیب است بخدا!
– معلومه که دوستت دارد. همهی مادران، فرزندان شانرا دوست دارند.
– اما خالهجان، من از همهی مادران حرف نمیزنم. از مادرِ خودم میگویم. وقتی با هزار امید و نگرانی؛ دنبالش میرفتم؛ ازم میگریخت. آیا گریز از فرزند، نشانی از دوست داشتن یک مادر است؟
– آری، او در آن زمان مصلحت میدانسته ترا به حضور نپذیرد، ولی مِهر مادری که با این چیزها کم نمیشود.
– مِهر مادری که با این چیزها کم نمیشود، پس با چه کم میشود؟ خاله جان، من نمیدانم که تو از کدام مِهر مادری حرف میزنی؟ مادری که بیست سال نخواهد یک بار پسرش را ببیند، مهری هم به دلش مانده؟
– اینطوری در باره مادرت حرف نزن. تو فکر میکنی خودت زاده شده و بدون مادر همینطور کلان شدهای؟ از روزی که تو پیدا شدی، سه سال مادرت در کنارت بود و ترا بزرگ کرده برایت بیخوابی کشید. حالا بیانصافی است که زحمتهای مادر را در نظر نگیری.
– خالهجان، بچه زائیدن که هنر نیست. هرموجود «ماده» میزاید. اگر مادری بچه بزاید و بعد قُلاجاش کرده بگریزد، الاهی تا صد سال سیاه هیچ نزاید. مگر من گفتم مرا بزاید و بعد رهایم کرده برود؟
– او بچه، حرفهایت را سنجیده بزن. آدم که کلان شد، عقلاش هم زیاد میشه، ولی تو چشمسفید شدهای.
– من چشمسفید نشده و چون عقلم زیاد شده این حرفها را میگویم. میان چشم سفیدی و با جرئت حرف زدن فرق است. او اگر مرا دوست میداشت، بارها از خودش نمیراند.
– نادرشاه، وقتی مادرت را دیدی، این چیزها را از خودش بپرس. او حتماً برای اینکار دلیل داشته. حالا میخواهم بگویم، از روزی که از ایران آمدهای، او برای دیدارت لحظهشماری میکند. چند بار پیشم آمده از من درباره تو با شوق و اشتیاق پرسید: «راستی نادرشاه را دیدی؟ چه قد و قیافه کشیده؟ چطوری معلوم میشه؟ احوال من را ازت پرسید؟
– تو چه گفتی؟
– ازت تعریف کردم. گفتم ماشالله یک جوان بسیار قدبلند و خوشنما شده. در میان همسالانش کمتر جوانی در منطقه مثل اوست. بعد مجبور شده برایش دروغ بگویم. گفتم نادرشاه از من خواسته تا همرایش پیش تو بیایم. آخر چه میگفتم. میگفتم هیچ ازت یاد نمیکند؟ بیچاره مادر است. دلش میشکند.
– خالهجان، او اصلاً دل ندارد که بشکند. وقتی کوچک بودم بارها پیشش رفتم، اما او یک بار نیز خودش را به من نشان نداد. حالا چه لازم بود تو از طرف من برایش دروغ بگویی. من میخواهم از مادرم انتقام بگیرم ولی تو از طرف من میگویی دلم برایش تنگ شده؟
– چکار کنی؟ از مادرت انتقام بگیری؟ خجالت بکش، خجالت. یکآدم اگر بشنود چه بگوید؟ من دلم خوش بود که تو یک بچه کلان و هوشیار شدهای، اما تو کمکم مرا از خودت ناامید میکنی.
– خالهجان، پس معلوم است که تو درباره من و مادرم هیچ نمیدانی.
– من تا حدودی میدانم. اما خیره، تقدیرش این بوده. تقدیر را کسی تبدیل نمیتواند. شاید مصلحت را درین میدانسته که خودش را از تو دور نگهدارد.
– اما خاله جان، جدا شدن مادرم اگر تقدیر بوده، اینش که تقدیر نبوده تا همیشه ازم بگریزد.
– تو مادرت را در کجا دیدی که ازت گریخت؟
– همه جا. جلو خانهاش، در قریه میسه، در مسیر راهها.
– نمیدانم. شاید میترسیده. شاید دلیلهای دیگری داشته. با من درین باره هیچ وقت چیزی نگفت.
– خالهجان، اگر بجای من تو بودی، دیگر یادی ازین مادر میکردی؟ حالا خودت بگو، دلِ من دل نیست سنگ است؟ چطور با وجود این بیرحمیها ازم میخواهی تا به خانهاش بروم؟»
خالهام اشک در چشمانش جمع شد و مرا نوازش داده گفت:
نمیدانستم تا این حد بیانصاف بوده. اما خیره تو گذشت کن. او هرچه بد باشد، مادر است. آدم که نمیتواند مادرش را ایلا کند. مادر اگر صد بدی کرده باشد، بازهم مادر است.
– من گذشت میکنم، اما نه به این زودیها. بیست سال او از من فرار کرد، بیست سال دیگر من ازش فرار میکنم. آخر «پور دنیا در دنیا» ادا شود.
– نادرشاه، اینقدر کینهای نباش. چه بد بچه شدهای تو. درین جوانی اینقدر انتقامجو استی؟! آنهم از مادرت!؟
– کسی که به من بدی کرده باشد؛ از انتقام گرفتناش خوشم میآید. ولو اینکه مادرم باشد.
– نادرشاه، تا بیست سال دیگر؛ تو از خدا خط آوردهای که مادرت زنده است؟ بیچاره مادر دلش نازک است. اگر بشنود تو دربارهاش چنین میگویی، جیگرگ میشود.
– خاله جان…
– نادرشاه، دیگه همرایم جر و بحث نکن. فردا زود بیا پیش مادرت برویم. اگر نیامدی و حرفم را به زمینگذاشتی، دیگر مرا خاله نگو. یک عمر همرایت گپ نمیزنم، فهمیدی؟
– خالهجان، تو برو از مادرم بپرس. اگر از من فرار نکرده بود، ازت معذرت میخواهم و همرایت پیش مادرم میروم. اما اگر راست گفته بودم، مرا مجبور نکن تا پیشاش بروم.
– نه نادرشاه. من کاری به این چیزها ندارم. باید پیش مادرت بروی. من ترا گرفته میبرم.
– خالهجان، اگر باربار مرا از خودش رانده باشد، چرا باید بروم؟ او چگونه رویش میشود که با وجود این همه چیزها، میگوید پیشاش بروم؟
– نادرشاه، گفتم این حرفها را نزن. صدبار اگر مادرت ترا گمشو هم کرده باشد، باز حق دارد تا پیشاش بروی. ازین خاطر رویم را زمین نگذار. همرایم حتماً پیش مادرت میروی.
– ولا خالهجان چه بگویم. قدر تو در نزدم از کوه کلو است. تو اگر بگویی در گور هم میروم. اما بخاطر تو. نه بخاطر مادرم. باور کن که او برایم بیگانه است.
– خو خدا ترا عمر بدهد. به جوانیات برکت. توکه روی خالهات را بر زمین نمیگذاری، خدا از تو راضی. اما دوست دارم وقتی مادرت ترا میبیند، دقیق نگاهش کنم که پس از بیست سال، چه حال و احساسی با دیدن تو برایش دست میدهد.
– هههههه، خالهجان، عجب حرفهایی میزنی. چه حس و احساسی برایش دست میدهد؟ من برایت میگویم که از دیدن من، هیچ حس و احساسی نخواهد داشت. باور کن. چرا که من او را بارها دیده و آزمایش کردهام. اما تو که خواهرش استی، او را به اندازه من نمیشناسی.»
این گفتگو میان من و خالهام، زمانی صورت گرفت که من 23 سال داشتم. آنزمان تازه از ایران به وطن برگشته بودم. فیصله این شد که فردا اول وقت پیش خالهام بیایم و بعداً هردوی ما روانه خانه مادرم شویم.
فردا ساعت ده صبح، خودم را جلو خانه خالهام رساندم و او را گرفته به دکان قدم نورگ رفتیم. برای مادرم و دخترش پارچههای قیمتی خریدم و مقدار شیرینی نیز باخود گرفتیم.
هوا کاملاً آفتابی بود و گاه گاهی نسیم ملایم میوزید. زمانی که کمی احساس گرمی میکردیم، شمال خنک؛ پیشانی مانرا نوازش میداد. سرِ کوتلِ میسه که رسیدیم، احساس راحتی کردیم و خالهام؛ گامهایش را سریع و استوار برمیداشت. حالا خانه مادرم حدود دو کیلومتر فاصله داشت. دیدم چهره خالهام شاد و بشاش شده طرفم لبخند میزند. همراه خالهام شوخی کرده گفتم: خاله جان، حالا شادمانی میکنی، اما اگر رفتیم مادرم مارا به خانهاش راه نداد چه؟»
خالهام نگاه خشمگین به چشمانم انداخته گفت: «نادرشاه، بسه دیگه زوزادله نکن». از سرزنش خالهام احساس شرمندگی کردم. درست است که مادرم بیرحم و بیعاطفه است، اما تو هم بقول ایرانیها، شورش را در آوردهای. بیربط و با ربط با شوخی و جدی، هی چسپیدهای به مادرت.
ناگهان آن خاطرههای عبور از راه خانهی مادرم بیادم آمد، که احساس کردم صورتم بکلی سرخ شده و از آمدنم پشیمان شدم. اکنون همان زمانی فرارسیده بود که من انتظار آن را میکشیدم تا از مادرم انتقام بگیرم، ولی خالهام سدِ راهم شده بود. بناً نگاه ناراض به سیمای خالهام انداخته سرم را به علامت افسوس تکان دادم.
برخی از خصوصیات ظاهری و خصلتهای روانی خاله و مادرم باهم شباهتِ زیاد داشت. هردو بلند قد و تنومند، اما کمی مغرور و پُرمدعا بودند. مادرم فرزند اول والدینش بود، ولی سواد نداشت. اما خالهام فرزند دوم خانواده بود که کمی در مدرسه دینی نزد پدرش تحصیل کرده و سواد خواندن داشت.
بهرحال، خالهام با خوشحالی اما من با پریشانی و اضطراب؛ مسیر راه را پشتِ سر گذاشته خانه مادرم رسیدیم. خالهام جلو و من بدنبالش آرام و دلواپس میرفتم. دروازه بیرون باز بود و خالهام اول کمی مکث کرده و بعد بلند صدا زد:
«آغَی جان کجایی؟ بیا که نادرشاه پسرت را آوردم!»
مادرم با اندکی تآخیر، جواب داده و خودش را به دروازه رساند. خالهام که یک قدم وارد دهلیز شد، سرِ راه مادرم قرار گرفت. اول با او روبوسی کرد و من هنوز بیرون بودم و انتظار داشتم مادرم از خوشحالی، گریهکنان مرا در آغوش بگیرد. به این فکر بودم که اگر مادرم زیاد گریه کرد، من چکار کنم؟ آیا آنزمان مرا هم گریه میگیرد؟
اما زود تصمیم گرفتم که من نباید گریه کنم. باید خودم را پیش خالهام دلکته و سنگین بگیرم. زیرا مرد گریه نمیکند. اما مادرم آرام و خونسرد؛ بیرون آمد. بهطرفم نگاهِ سرد و زودگذر انداخت. دستانش را دراز کرد، اما من خودم را نزدیک و کمی خم کردم. از دو طرف رُخم گرفت و صورتم را آهسته بوسید. من هم دستش را بوسیده طرف مادرم دقیق و حیرتانگیز نگاه کردم. از رفتار خونسرد و بیروحش تعجب کردم. بخود گفتم، همین؟ یعنی بیست سال دوری مادر و فرزند، فقط با یک روبوسی سرد و دست ماچ کردن تمام شد؟
خالهام بسویما، دراز و تعجبآمیز نظر انداخت. احساس کردم که از دیدن رفتار نامهربانه ما، عرق سرد بر جبینش نشست. حتماً در دلش میگفت: «الاهی پناه برتو، اینها دیگه چه آدمهای بیاحساسی هستند. ازین بچه گیله نیست. زیرا دلش از مادرش پُر است. اما دل این زن که از سنگ هم سختتر است. بیست سال پسرش را ندیده، گویا تازه امروز ازش دور شده!»
اما من وقتی مادرم را اینقدر آرام و خموش دیدم؛ یادِ آنروزی افتادم که از خانهاش گریخت تا مرا از خودش دور کند. حالا دیگر درد آنروز کمی تسکینم داد. زیرا فکر کردم که این من هستم که لبریز از احساس و سرشار از عاطفه میباشم. مادرم مثل من اگر میبود که مرا اینقدر زجر و عذاب نمیداد. پس من هم حق دارم مطابق به درک و احساسم عمل کنم، مادرم نیز حقش است تا بر حسب احساساتش برخورد کند.
سرانجام مادرم ما را راهنمایی کرد تا خانه برویم. رفتیم و بر دوشکها نشسته اندکی احوالپرسی کردیم. از آن احوالپرسیهای رایج و تکراری که خاصیت ضربتی دارد. طرف میکوشد تسلسلوار آنرا تکرار کرده زود تمام کند.
مادرم، اما مرتب و آراسته بهنظر میرسید. از سلیقه لباس پوشیدن و اندام و قوارهاش خوشم آمد. در رفتارش باوقار ولی کمی مغرور و خودخواه بهنظر میرسید. نگاههایش نافذ ولی کوتاه و زودگذر بود. چادر سفیدِ تمیز و واسکت دستدوزی محلی پوشیده بود. پیچههای ضخیم و کلفت داشت و با صورت گِرد وسفیدِ دایرهایشکل نمایان بود. چشمان بزرگِ خرمایی و بینی بلند داشت. دستانش لطیف و چهرهاش با طراوت بهنظر میرسید. سِن مادرم را در آنزمان؛ 37 ساله حدس زدم. زیرا فقط 17 سال از من بزرگ بود و من اولین فرزندش هستم. اما مادرم فقط دوسال از خالهام بزرگ بود که در چهره قابل رویت نبود.
قصهها، کوتاه و مختصر بود.هیچ گیلهگذاری براه نیافتاد. مادرم برای ما غذا آورد. پس از صرف نان، خالهام سرِ صحبت را باز کرده گفت:
«نادرشاه ماشاالله خیلی بزرگ شده. پسر کاکه و چالاک معلوم میشه. اما از تو خیلی گیلهمند است. میگوید وقتی کوچک بودم به فکر من نبود. بارها از جلو دروازهاش گذشتم ولی به من هیچ اعتنا نمیکرد.
مادرم اما آگاهانه از محور بحث فرار میکرد. همانگونه که در کوچکی از من میگریخت. هرباری که خالهام موضوع را مطرح میکرد، گفتگو را به جاهای دیگر میکشید. فهمیدم هیچ میل ندارد درین باره صحبت کند و آنرا برای بعد موکول کرد. گفت بچه تازه آمده. کدام روز دیگر درین باره باهم صحبت میکنیم.
من هم بهطرف خالهام اشاره کردم که آنچه او اکنون میگوید، من قبلاً برایت پیشبینی کرده بودم. خالهام دیگر مطمئن شد که حق با من است. وقتی مادرم برای پذیرایی از ما دنبال چیزی میرفت، خالهام مرا دعا و ثنا کرده گفت:
«جان خاله، مادرت هر کاری کرده، تو دیگر دنبال نکن. ببین بیچاره چگونه خود را گم کرده بهانه میگیرد. خیر است جان خاله. آدم همیشه اشتباه میکند. مادر هم اشتباه میکند. همینکه ترا زائیده و از زیر دست و پا بیرون کرده، حقِ کلانی سرت دارد. آدمها متفاوت هستند. انگشتان دست که از بیخ و بن یک آرنج روئیده نیز یکسان نیست. یکی بلند و دیگری کوتاه است. یکی کلفت و یکی نازک است. آدمها هم همینطور است. مادر تا مادر هم فرق دارد. اما این مادری که تو داری، خدا او را به راه نیک هدایت کند.»
از سخنان خالهام ذوقزده شدم که بالاخره به حرفهای من باور کرده است. فکر کردم من را بچهی باهوش میداند و میگوید درین سنِ کمی که دارد، مادرش را بیش از او که خواهرش است، شناخته است. او یک عمر نتوانسته خواهرش را مثل من خوب بشناسد. ازین خاطر تحسینام میکند.
خلاصه مشغول غذا خوردن شدیم. مادرم غذای محلی خیلی خوب پخته بود. پس از صرف غذا، خالهام خواست از ما خدا حافظی کند. من هم گفتم همراه خالهام میروم. مادرم گفت، تو امشب اینجا بنشین تا باهم قصه کنیم. من اما با مادرم احساس بیگانگی میکردم. ازین خاطر مایل نبودم شب آنجا باشم. حق هم داشتم. زنی را که تا این زمان یک بار از نزدیک ندیده بودم، یک دفعه پیدا شده بگوید مادرم است. آخر مادر کسی است که در سختیها و خوشیها، در کنار فرزندش باشد. در گرسنگیها و سیریها، در درد و مشکلات اولادش را یاری برساند. بناً بهطرف خالهام مخفیانه اشاره میکردم تا بگوید همرایش بروم. خالهام به مادرم گفت: «نادرشاه همراه من میرود و یگان وقت دیگر میآید.»
من هم گفتم: «آری. میروم و یک روز دیگر با خالهام میآئیم.» اما مادرم با جدیت گفت: «نه امشب حتماً اینجا باش.» خالهام باز کمک کرده گفت: «افسوس که من به بچهها سفارش نکردم که شب اینجا میمانم. وگرنه هردوی ما باهم شب میماندیم. مادرم باز با تحکم گفت: «نه، تو خانهات میروی و نادرشاه امشب اینجا میماند. همین و بس.»
از برخورد آمرانهاش تعجب کردم. یعنی او اینجا نیز با خواهر کوچکتر از خودش با روش بزرگسالاری رفتار میکند؟ به دلم گفتم، او خواهرش است. از دوران کودکی تا جوانی باهم زندگی کرده و همرایش راست و صمیمی است. اما من چه کارهاش هستم که باید حرفش را قبول کنم؟ حتماً میروم و امشب اینجا طاقت نمیتوانم. اما دیدم که خالهام ساکت شد و چیزی نگفت.
من مخفیانه به طرفش اشاره کردم که میروم. اما وقتی مادرم برای چیزی اتاق را ترک کرد، خالهام گفت: «نادرشاه جان، امشب اینجا پیش مادرت بنشین. اگر رفتی، مادرت ناراحت میشود.»
حسِ انتقام از مادر در درونم شعلهور شد. بهدلم گفتم که فرصت خوبی برای انتقام گیری است. حالا حالش را میگیرم. رو به خالهام کرده گفتم: «بیست سال که پیشاش نبودم ناراحت نشد و فقط امشب ناراحت میشود؟ اصلاً بگذار ناراحت شود. به درگ که ناراحت شد. هر طور شده ازینجا میروم.»
خالهام تضرعآمیز بهطرفم نگریسته گفت: «آهسته نادرشاه جان. خبر میشود. اگر بشنود دلش میکفد. آخر تو نمیفهمی که مادر نسبت به فرزندش چه احساسی دارد. هرکاری که قبلاً کرده؛ مسئلهی جداگانه است، ولی دل مادر خیلی نازک است. اگر بفهمد که تو در غیابش چنین میگویی، خدا میداند بر سرش چه میآید.»
میخواستم به خالهام چیزی بگویم که دستش را به علامت سکوت جلو دهنش گرفت. من هم مجبور شده ساکت شدم. ولی مادرم باز دنبال چیزی رفت. درین زمان خالهام از فرصت استفاده کرده گفت: «نادرشاه جان، بخاطر من قبول کن. تو اگر بروی مادرت از من ناراحت میشود. میگوید تو اصرار نکردی که بنشیند. حالا از خاطر من امشب پیشاش باش.»
از اصرار خالهام عصبانی میشدم. دیگر کمکم شورش را درآورده و حوصلهام را سر میبرد. بهطرفش نگاه خشمآلود نموده گفتم: «از خاطر تو اینجا آمدهام. یک بار رویت را بال کردم، بس است.»
خالهام بازهم نگاه مظلومانه به طرفم انداخته گفت: «بابه مه، اگر ایندفعه از گفتِ خالهات کردی، دیگه نیکیات را تا قیامت فراموش نمیکنم. ترا خدا، یک همین دفعه!»
نگاه ناراض به چهره خالهام انداخته، سرم را به علامت ناخوشنودی تکان دادم. خالهام همچنان نگاهش را از من نبریده بود تا بازهم از من جواب مثبت بشنود. اما من مجبور شده برایش گفتم: «باشه، بهشرطی قبول میکنم که تو هم بنشینی.»
خالهام خشنود شده با صدای بلند که مادرم هم بشنود گفت: «اما بچههایم نگران میشه. چرا که من نگفته بودم شب نمیآیم.» درین زمان مادرم آمد. اما خالهام شرط من را برایش گفت: «نادرشاه میگه در صورتی میشینم که تو هم بنشینی.»
مادرم با لحن تحکمآمیز گفت: «نادرشاه بد کرده. تو برو که بچههایت تنهایه. او امشب اینجا میشینه!»
از حرف مادرم ناراحت شدم. او اصلاً حق نداشت با من اینگونه آمرانه برخورد کند. اما از کنج دلم نوعی شادی نشاطانگیز جوانه زد. زیرا در گفتارش یک صداقت مادرانه و زورگویی خودِمانی دیدم. ازین خاطر دردِ دلم کمی تسکین یافت و به خالهام نگاه کردم که رنگش سرخ شد.
میخواستم چیزی بگویم که خالهام اشاره کرد که سکوت کنم. مجبور شده حرفم را خوردم. به دلم گفتم: «پس اینطور لجباز و یک دنده بوده که طلاق شده. ولی خیر است. این هم بگذرد. یک شب آدم در آسیاب هم میخوابد.»
عاقبت خالهام خدا حافظی کرده رفت. اما من با این زنِ بیگانه بنام مادر؛ احساس ناآشنایی و غریبه بودن میکردم. چندان چیزی برای گفتن نداشتیم. اما خوب شد فرزندان و شوهرش آمدند. شب همه باهم غذا خوردیم. موقع خواب؛ آنها جای دیگری رفته خوابیدند و من با مادرم تنها ماندیم.
مادرم دوشک خواب برایم انداخت و خودش نیز در همان اتاق خوابید. چراغ که خاموش شد؛ از من چیزهایی میپرسید و من جوابهای کوتاه کوتاه میدادم. وقتی دیدم دستبردار نیست؛ گفتم خوابم آمده و میخواهم بخوابم. اما مادرم، آهی کشیده گفت: «خوابت آمده؟ آری دیگه. اولاد همین است. من سالها از فراق دوری تو خواب نرفتم، حالا پس از بیست سال که ترا تازه یافتم؛ اینقدر زود خوابت آمد؟»
وقتی این حرف را از او شنیدم؛ خشم بر تمام وجودم شراره زد. مثل اینکه شعله بلند آتش را جلو رویم گرفته باشد، صورتم بکلی داغ شد. خواستم از جایم برخاسته از خانهاش خارج شوم. فریاد بزنم که لعنت بر من که تو مادرم استی. احساس میکردم واقعاً مرا مسخره میکند. من از دست این مادر چه کشیدهام اما او چه میگوید. تازه میخواهد بر من منت بگذارد.
چند بار قصد کردم بگویم، بسه دیگه پرت و پلا نگو! اما لاحول گفته خودم را کنترل کردم. از روی مسخره خواستم منطقش را بفهمم. بهدلم گفتم، حالا صبر کن چه حرفی برای گفتن دارد. از قهر و فرار چیزی حاصل نمیشود. کمی حوصله کرده همرایش بحث کن. آیا دلیل منطقی در حرفهایش میتوانی بیابی؟
سرانجام ازش پرسیدم؟
– چه گفتی؟ تو برای من خواب نکردهای؟
– آری، برای تو خواب در چشمانم حرام شده بود. باور نمیکنی؟
– باور میکنم. خوشا بحالِ خودم که چنین مادر مهربان دارم. پشتم به کوه است بخدا و به من هیچ دیو نیست. مادرم بیست سال بخاطر من خواب نرفته. هههههه!
از گفتن این حرف تحقیرآمیز و لحن خشکِ تمسخرگونه، از خودم احساس رضایتمندی کردم. خوشحال شدم که تیری در تاریکی زدم تا بلکه روح و روان مادرم را کمی آزرده کرده باشم. حالا روز کیفر فرارسیده و از آخرین حربهی تحقیر و توهین بر مادرم استفاده میکنم.
بار دیگر بلندتر قهقهه سرداده گفتم: «من هم برای تو خواب را بر چشمانم حرام کرده ولی پس از گذشت دو دقیقه، صد ساله میشدم، ههههه!»
حرفم که تمام شد، کیف کردم. حس نمودم از عقدهای که در دلم تلنبار شده بود، زرهای کم شد. زیرا از لحن توهینآمیزم، فهمیدم که ضربهی محکمی بر شخصیت سنگین و با وقارش حواله کردم. خیلی مایل بودم چنین دیالوگ تلافیجویانه ادامه یابد. اما ناگهان صدای پای مادرم را شنیدم که با شتاب بلند شده چیزی میپالد. از ترس لرزیدم و تمام وجودم را واهمه گرفت. نکند درین تاریکی چیزی بر فرقِ سرم بکوبد. او که مثل دیگر مادران نیست. مادری است سخت و سنگدل. از شکنجهی من که در کوچکیام لذت میبرد، حالا چه ابایی از نابودیام دارد؟
از وحشت خودم را با لحاف پیچانده و از بدنم دور گرفتم تا اگر چیزی پرتاب کند، وجودم آسیب جدی نرسد. از صدای جستجوی وسایل که ترق و پرقش زیاد شد، تمام وجودم را خوف و هراس گرفت. فکر کردم مادرم داس و چاقو میپالد تا یک دفعه در تاریکی بر من حمله کند. میخواستم بلند شده بگریزم که صدای جرقه گوگرد بلند شد. دیدم سرِ مادرم لوچ است و موهای دراز و انبوهش پراکنده شده. چشمانش سرخ و چهرهاش وهمناک گردیده. از ترس سرجایم نشسته لحاف را به اطرافم پیچاندم.
مادرم چراغ الکین در دستش بهطرفم آهستهآهسته نزدیک میشد. من همچنان وحشتزده نظر انداختم که از خشم چشمانش گِرد شده؛ همانند پلنگی که شکارش را کسی تصاحب کند؛ غضبناک و متهورانه نگاهم میکند. پشتم را به دیوار تکیه داده دستانم را جلو صورتم گرفته صلیب درست کردم. اما مادرم به فاصله نیم متری رسیده و به چشمانم با خشم مینگریست. نگاهش چنان طولانی و ترسناک بود که گویا تیری از دیدگانش شلیک کرده به طرفم پرتاب میشود. مثل کودکی که به سمت جلاد میبیند؛ دلسوزانه و معصومانه مینگریستم و هیچ حرکتی نمیکردم. اما مادرم دستانش میلرزید و با لحن مستبد و قلدرانه گفت: «تو حالا کلان شدهای مرا مسخره میکنی؟»
جرئت نتوانستم چیزی بگویم و فقط وارخطا نگاهش میکردم. مادرم باز فریاد زد: «گفتم مرا مسخره میکنی؟
سالها ترا خورانده و خواباندم، برای همین؟ شبها بیخوابی کشیده ترا خشک و تر میکردم برای اینکه کلان شده به من بیحرمتی کنی؟ حالا تو به حرفهای من میخندی و ریشخند میکنی؟!»
لحن آوازش چنان خشن و ترسناک بود که از هیبتاش نزدیک بود قبضروح شوم. مثل کودک ترسو بهطرفش نگاه کرده تکان نمیخوردم. اما مادرم چنان بلند داد زد که ظروف داخل اتاق؛ از موج صدایش انعکاس داد: «چرا حرف نمیزنی احمق؟ گفتم مرا مسخره میکنی؟!»
دیدم چیز خطرناک در دستش نیست و کمی جرئت گرفته گفتم: «مسخره نمیکنم اما جدی میگویم. آیا تو براستی برای من دلت میسوخت؟ برای من بیخواب شدهای؟ اگر اینطور است، چرا مدام ازم فرار میکردی؟»
مادرم داد زد: «تو هنوز نمیدانی برای چه؟»
با لحنِ استهزاآمیزی گفتم: «نه، نمیدانم. بگو برای چه؟»
مادرم را لرزه گرفته و میدیدم که چراغ در دستش یکسره تکان میخورد. نگاه خشمگیناش همانند نیش مار بیمناک و ترسآور معلوم میشد. حس میکردم تمام وجودم را در پنجهی مهیب خودش سفت و محکم گرفته له و نابودم میکند. بهطرفاش مظلومانه مینگریستم که فریاد زد:
– «پس تو قد کشیدهای اما عقل نه!»
– کمی بهخود جرئت داده گفتم: «عقل هم بحد کافی دارم. اما تو بگو، چرا از من همیشه میگریختی؟ من با آن کوچکی ترا میخوردم که ازم بترسی؟ من…»
– مادرم حرفم را قطع کرده داد زد:
– برای اینکه دوستت داشتم. برای اینکه نمیخواستم ترا بخاطر دیدار من شکنجه کنند. برای اینکه فتنه بهپا نشود. برای اینکه عذاب دادن تو؛ مرا بیش از محرومیتِ دیدارت زجر میداد.
– آها، تازه فهمیدم. فکر میکردی کیها بخاطر دیدن تو آزارم میدادند؟
– گفتم اینگونه بیادبانه با من حرف نزن. کلان شدهای ولی هنوز نزاکت و احترام سرت نمیشه. فقط قد کشیدهای ولی هوشات خامِ خام است.
– هوش تو که پخته است چه کردی؟ مرا پیوسته از خودت میراندی. بارها از جلو خانهات که میگذشتم، خودت را کنار میکشیدی که مرا نمیشناسی. یادت هست؛ یک روز که پیش چشمه ترا دیدم؛ از ترسِ شناختن من؛ چادرت را به صورتت پیچانده کنار رفتی؟ بگو یادت است؟ یادت هست وقتی با علی مدد اوغان خانهات آمدم چطور به من اعتنا نکرده از خانه گریختی تا من هرچه زودتر رنگم را گم کنم؟!
– آری؛ یادم هست. خوب هم یادم است. تمام لحظههایش را اینک جلو چشمانم مشاهده میکنم. برای این ازت فرار کردم که به من آموخته نشوی. خواستم ترا نشان بدهم که بدون من هم زندگی میتوانی. بدون من باید کلان شده صاحب خودت شوی.
من از آن اقدامم پشیمان نیستم. خودم را از دیدار تو محروم کردم به امید اینکه ترا اذیت نکنند. برای آن اینکار را کردم که کسی به تو آسیب نرساند. من میدانستم که تو نباید مرا بشناسی و با من آشنا شوی. چرا که تو هیچ چیز را نمیدانستی و من از همهی مشکلات خبر داشتم. برای همین ترا از خودم دور کردم که دیگر به فکر من نباشی.
– اما تو فکر نمیکردی با این کارت همیشه مرا از خودت میرانی. نمیدانستی که مهر مادری را در دل فرزندت میخشکانی؟
تو با این کارت آن تصوری را که از مادر داشتم، مخدوش ساخته و مرا از خودت بیزار کردی. آن رفتار تو سبب شد که یک چهره بد و بسیار منفی در ذهنم از مادر برای همیشه داشته …
– چه میخواهی بگویی؟ میخواهی بگویی برایت مادری نکردم؟ میخواهی بگویی ازم متنفری؟ میخواهی بگویی دوستم نداری؟ «برو به خاک که دوستم نداری.» از پدرت چه خیری دیدم که از تو ببینم. برو دست تو هم دَ بله دستِ ازو.
حیف آن همه زحمتهایی که برایت کشیدم. از آن همه شبهایی که برایت تا صبح بیدار ماندم خبر نداری. وقتی کودک و ناتوان بودی، با جان و دل نگهداریت کردم. وقتی مریض و علیل بودی، مثل گُل ترا پرورش دادم. اما حالا که بزرگ شدهای، میگویی چرا پیشات نماندم؟
بیعقل، تو مگر نمیدانی که بیرونم کردند؟ زنی را که طلاق بدهند، مگر میگذارند بچهاش را ببیند؟ تو اگر کمی عقل میداشتی تا حالا علت فرارم را از خودت فهمیده بودی.
تا حالا باید میدانستی که مادری طلاقشده، حق دیدن اولادش را ندارد و من ازین خاطر ازت میگریختم که ترا بخاطر دیدن من نزنند و اذیت نکند. میگویی از خاطر شرم زمانه خانهام آمدهای وگرنه هیچ نمیآمدی؟ برو بخاطر مردم هیچ به خانهام نیا. هی به درگ که مردم چه میگوید. برو به جهنم که دوستم نداری. برو از خانهام گمشو، برو گفتم!»
این را گفت و مثل یک مار زخمی به خود میپیچید و زار زار میگریست. وقتی به چشمانش دقت کردم؛ خشم و غضبِ سوزناک، همچون شعلههای کره خشتپذی بهسویم زبانه میکشید و احساس کردم جان و تنش را آتش گرفته. موجی از نفرت و نارضایتی بسویم رها میکرد و اشکهایش همچون ژاله بهاری میبارید.
آنقدر هق میزد که ترسیدم این زنِ بدبخت، توتههای جگرش ناگهان از دهنش بیرون نریزد. اشکهای غمزدهاش به خون تبدیل نشود. از اینکه اینقدر زود او را به گریه درآورده و ازش انتقام گرفتم، هم دلم تسکین شد و هم از خودم بدم آمد. چرا به راستی تنها قد کشیده بودم ولی عقلام خامِ خام بود.
در طول این بیست سال یک بار فکر نکرده بودم که گریزهای مادرم دلیل داشته و باید دربارهاش میاندیشیدم. اما در اولینبارِ ملاقات با مادرم، خیلی چیزها را دانستم. مثل جرقهای که با شرارهاش، جهان پیرامونم را روشن و نورانی کرد.
چقدر نادان بودم که نمیدانستم در پشتِ شخصیتهای مغرور و خودخواه، ممکن است آدمهای ضعیف و مهربان هم وجود داشته باشد. نمیفهمیدم که در پشت شخصیت مغرورِ مادرم، احساسهای پنهان و اسرارآمیز نهفته است. در ظاهر این زنِ خونسرد و آرام؛ دنیایی از مهر و عاطفه مادری مخفی شده است.
مادرم در ظاهرِ مغرور و بیاحساسش، دردهای سنگین و عمیقی را بدوش داشته و اینطوری آرایش شخصیت میکرده است. مثل لایهی نازک خاکستر که وقتی پسزده شود؛ اخگرهای سوزناک آن بر تن و روان آدم شراره میزند و از آن گرمایش عشق و محبت فوران و فروزان میکند.
اکنون اما حسِ انتقام جویی در من؛ به حسِ ترحم و شفقتورزی بدل میشد. احساس کردم به مادرم واقعاً ظلم شده. هم پسرش را ازش گرفتند و هم این پسر اکنون از مادرش انتقام میگیرد. واقعاً چه دنیای ناعادلانه و بیانصافی است. درین جهان زرهای رحم و شفقت وجود ندارد. مادر بخاطر ترس از اذیت شدن فرزندش فرار میکند و فرزند کینهی انتقام در دل میپروراند.
به چهرهاش مهربانانه و ترحمآمیز نگاه کرده نزدیکاش شدم. زانوانش را بغل کرده سرم را بالایش گذاشتم. مادرم ابتدا نگاه غضبناک و آزرده خاطر به سویم انداخت. بعد برای اینکه نشان بدهد خیلی ازم رنجیده است، چند مشت شلُ و ول به سر و صورتم زد و گریه سرداد.
از شدت گریه او؛ مرا هم گریه گرفت. برای اینکه صورت اشکبارم را مادرم نبیند؛ چراغ را خاموش کردم و بر پاهای مادرم بوسه زدم. هی بلندبلند میگریستم و با اشکهایم پاهای مادرم را نوازش داده میشستم. مادرم سرم را در بغلاش گرفته و با دستش دلجویی میکرد. بوی تن مادرم را که سالها ازش دور بودم، اینک دوباره باز یافته احساس آرامش میکردم. گویا حافظهام این بو را میشناخت و فقط بهش دسترسی نداشت. کمی که ابراز احساسات کردیم؛ مادرم پرسید:
– بچیم؛ بغیر از اینجا، تو کدام وقت مرا در جاهای دیگر هیچ ندیدی؟»
– تو کجا بودی که میدیدم؟
– از جاهایی که تو گذر میکردی، من خودم را به تو میرساندم. اما تو من را نمیشناختی؟
– مادر، تو در هیچ جا دنبال من نیامدی. همیشه در خانهات بودی. من که ترا بغیر از اطراف منزلات، هیچ وقت ندیدم.
– ههههه، من میآمدم تا ترا که از راه عبور میکردی ببینم. از دریچه خانه پدرم در مقصود ترا مشتاقانه تماشا میکردم. در راههای مکتب ترا تعقیب میکردم و در فرصت مناسب، نگاهت میکردم. خلاصه هرجایی که تو در حال رفت و آمد بودی؛ من آنجا میآمدم.
– راست میگویی؟ یعنی تو واقعاً من را میدیدی و من متوجه نمیشدم؟!
– آری بچیم. من اگر مدتی ترا نمیدیدم؛ طاقت نمیآوردم. البته در شکل یک زن بیگانه. من میآمدم و ترا از راهی که میرفتی با دقت نظاره میکردم. از روزی که در مکتب شامل شدی، هفته یکی دوبار مخفیانه میآمدم و ترا از سرِ کشتکار، از زیر درختان و از میان جنگلها؛ دزدکی میدیدم.
یک بار توسط یک زن دیگر، خوب از نزدیک ترا تماشا کردم. خیلی از نزدیک. من سبد در سر کرده بودم و تو مرا نمیشناختی. از سوراخ سبد ترا خیلی خوب میدیدم. آن زن دستت گرفته از تو چیزهایی میپرسید تا من ترا خوب تماشاه کنم. تو هم مرا از پشت سبد میدیدی و میخندیدی.
ناگهان یادم آمد که دو زنی در سرِ زمینهای اولاد، راهم را گرفتند و برایم نان و قیماق آورده بودند. یکی از زنان سبد به سر کرده از درون سوراخ سبد مرا تماشا میکرد و من طرفش میخندیدم. یک دفعه از مادرم فاصله گرفته و در روشنایی که از بیرون میتابید؛ به سویش نگریستم. بعد گفتم:
– همان زن تو بودی؟ تو که مرا اینقدر میدیدی؛ پس چرا خود را به من علنی نکردی؟
– بچیم، من که پیشتر برایت گفتم. نمیخواستم ترا به خاطر من عذاب کنند.
– خوب؛ تو خوده به من نشان میدادی؛ من قول میدادم که به هیچ کسی نگویم!
– ههههه، بچیم؛ تو هنوزهم زوزادی. فکر میکنی بزرگسالان رفتار یک بچه را تشخیص نمیدهند؟
– نه، آنها از کجا میدانستند که من ترا ملاقات کردهام؟
– من فکر میکردم، من سادهام. اما تو که بزرگ شده و دنیا را هم دیدهای، از من هم سادهتری. مردم از اولین دیدار ما خبر میشد؛ چه رسد به اینکه بارها باهم دیدار داشته باشیم و مردم خبر نشود.
– خوب اگر خبر میشد؛ چه اتفاقی میافتاد. فوقش سرِ من قهر میشدند و یگان سیلی میزدند.
– نه؛ اینطور نبود. بلوا براه انداخته زندگی مرا درینجا نیز خراب میساختند. من نمیخواستم زندگی مرا سرم جهنم بسازد. خودت مگر نمیدانی، زنی که طلاق شود دیگر حق ندارد با اولادِ سابقش رابطه بگیرد. ازین خاطر من نمیخواستم فتنه برپا شود. نمیخواستم جنگ و غل شود و خون ریختانده شود. من تحمل این را نداشتم که بخاطر من؛ ترا آزار و اذیت کنند. ترا از دور میدیدم، خوشحال و خاطرجمع میشدم. دیگر نیازی نبود برای تو و خودم درد سر ایجاد کنم.
– اما من سالها در آرزو بودم ترا ببینم. حداقل یک بار در کوچکی ترا میدیدم که چگونه استی. همه ازم میپرسید مادرت را میبینی؟ مادرت ترا به خانهاش میبرد؟
– خیره بچیم. در کوچکی که مرا ندیدی، حالا که میبینی. در فکر گپهای مردم نباش. دهن خلق دروازه شار است. هرکس یک چیزی میگوید. شاید تقدیرم چنین بود که نمردم و درین دنیا رنج بکشم. راستی پسرم، اگر میمُردم خوش میشدی یا حالا که زنده هستم خوشحالی؟
– مادر، راست بگویم؟
– آری راست بگو.
– اگر راست بگویم از من نمیرنجی؟
– نه پسرم. رُک و راست حرف دلت را بزن.
– ولا؛ قبلاً بارها آرزو میکردم کاش مادرم مرده بود!
– چرا پسرم؟
– برای اینکه آن زمان؛ میتوانستم از مادرم علنی و به نیکی یاد کنم. خاطرهها، چهره و رخسارش را افتخارانه قصه کنم. میگفتم، مادرم اینگونه اخلاق داشت و آنگونه رفتار. آن وقت کسی مانعم نمیشد که از مادرت چیزی نگو.
مادر میدانی، یاد کردن مادری طلاق شده خجالتآور است؟ هیچ کسی دوست ندارد درباره مادر طلاق شدهاش حرف بزند. همین مسئله برایم بسیار دردآور بود. اما آدم میتواند از مادری که مرده دربارهاش حرف بزند. نمیدانم چرا حرف زدن درباره مادری که از بچهاش جدا شده، تابو است؟
– میدانم پسرم، میدانم. من هم نمیتوانستم درباره تو باکسی حرف بزنم. جرئت نمیکردم پیش کسی ترا توصیف کنم. اگر نامی از تو میبردم، مردم میگفت، پس پیش پسرت میماندی و کجا آمدی؟
– مادر، تا حالا از من پیش کسی تعریف کردهای؟
– آری بچیم. فقط با خریداران نزدیک که دردِ دلم را میدانستند.
– ولی چرا دیگر مادران، فرزندان شانرا یکسره تعریف میکنند؟ حتا از رفتار بدِ پسران شان بخوبی یاد میکنند؟
– پسرم، وقتی خودت صاحب فرزند شدی؛ آنوقت میفهمی.
– اما من میخواستم کسی تعریفم کند. دوست داشتم تو باشی و مثل مادران دیگر همیشه ازم تعریف و تمجید کنی.
– خو قسمت چنین بود بچیم. آدم که تقدیر را تبدیل نمیتواند.
– مادر، کیها ترا اذیت کردند؟
– بچیم، دیگر ازین سئوالها نکن. گذشته پس نمیآید. پناهِ من بخدا. هرچه بود گذشت.»
آن شب با مادرم چه زود صمیمی شدم. احساساتش را همچون حبابهای بلورین آبِ روان؛ چه قشنگ و سریع بیان کرد. تازه متوجه شدم که پسران چه زود با مادر اُنس میگیرند. با پدر که از جنس خودش است، سالها چنین خو و علاقه نمیگیرند. من چه خوشچانس بودم که مادرم را از نزدیک شناختم. اگر آن شب پیشاش نمانده و میرفتم، هرگز شناخت دقیق از مادرم بدست نمیآوردم.
نادرشاه نظری. آپریل 2021